حسام وحسناحسام وحسنا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

حسام وحسنا

داشته های من

امروز 27فروردین1392.صبح با بچه ها از خواب بیدار شدیم سرلاک وشیر وبازی و....دیدم که همش نق میزنندونق:دیدم هر دوتایی خوابشون میاد خوشحال شدم هردو راخیلی راحت خوابوندم نیم ساعت 1ساعت 2ساعت گذشت اما هنوز بچه ها خوابند بیدار میشوند وبعد از نیم ساعت دوباره میخوابندگویا هوای بهاری روی انها تاثیر شگرفی گذاشته است. اما من بعد از چند روز توانسته ام به کارهای خانه بهتر وبهتر رسیدگی کنم وسری به اینترنت ووبگردی بزنم  کمی هم به خود برسم ونیزسری هم به گذشته هایم که بایک قلم انها را روی سالنامه ام به تصویر کشیده بودم : روزهایی که به مدرسه میرفتم وبادوستام خوش میگذروندم روز خواستگاری روز ازمایش خون روز عقد کنان روزهای نامزدی روز زن روز مرد روزه...
29 خرداد 1392

اندراحوالات 13روز

حسام وحسنا عزیزم ما در این 13 روز وهمش به مهمونی وپارک رفتن گذروندیم وخیلی به من خوش گذشت به خاطر اینکه باشما دووجود نازنینم بودم.واولین سالی بود که به اصفهان نرفتیم .روز 8عید هم خاله مریم وعمو ومحمد وامیرحسین از اصفهان اومدند خونمون وروز 9 همگی با هم رفتیم شمال خونه خاله مژگان خیلی خوب بود 13بدر هم همگی  با بابایی ومامانی وباخانواده بابا هادی وفامیل های زنمو پریسا رفتیم پارک گلبرگ خیلی پارک خوبیه چون نزدیکه خونه هستش وتا 7 شب اونجا بودیم.حسنا گلیه مامان صورت شما از افتاب سوخته بود بمیرم الهی همش تقصیر بابا هستش که هرجا میخواست بره شما را هم میبرد.حسام  هم که طبق معمول همش خواب بود. حسنا گلی روی درخت وژست عکس گرفتن ...
29 خرداد 1392

واکسن 2ماهگی

امروز 23اذر1391با مامانی وعمه اعظم شقایق بردیمتون واکسن دوماهگی رازدید. دوماهگیتون مبارک خداراشکر این دفعه اصلا اذیت نشدید. ...
28 خرداد 1392

اولین عید غدیر

سلام سید کوچولو های من: امروزشنبه13ابان 1391اولین عید غدیر شما سید های مامانی هست ما به رسم همیشه این روز را همگی جمع میشیم خونه ی باباجونی که بزرگ ماست . اخه قربونتون برم الهی اونجا همه فقط شما دو تا را میدیدند وبوس میکردند و....... این هم عکس های شما در اولین عید     ...
28 خرداد 1392

من حسام.....

سلام منم سید حسام اثنی عشری..... وزن من هنگام تولد 1900 و قد من 44 سانتی متر ودور سر 30 وناف کوچولوی من هم در پنج روزگی  افتادراستی داشت یادم میرفت 50 روزه بودم که ختنه ام کردند.                        اینجا با مامان وبابا رفتم بیمارستان وابجی حسنا را مرخص کردیم وای که چقدر خوشحالم     اینجا هم برگشتیم خونه وای که چه استقبالی ازمون شد. ...
28 خرداد 1392

من حسنا ........

سلام من حسنا سادات اثنی عشری هستم.... وزن من هنگام تولد 1500 و قد من 41 سانتی متر ودورسر 28.5 وناف من در هفت روزگی افتاد.   این زمانی هستش که اون فرشته ی مهربون هرروز واسم شیر میدوشید وبا بابایی میاوردند واسم.                               اینجا هم کنار    فرشته هستم وهیچ غم وغصه ای ندارم                                   این هم پاهای کوچولوم هستش که مامان وبابا م عاشقشن این هم حمام دهم من وداداشی ...
28 خرداد 1392

لحظات ناب

روز 23مهر ماه روزی که معمولی شروع شد اما شما نذاشتین معمولی تموم شه وبلاخره پاهای کوچولویتان راگذاشتین توی دنیایی که حالا حالاها چیزی ازش نمیدونید.  حسام جان لحظه ای که برای اولین بار توی اتاقم دیدمت وبدن کوچولو وگرمت وگذاشتند توی بغلم عظمت خدا را با ذره ذره وجودم باور کردم. حسنا عزیزم لحظه ای که برای اولین بار دیدمت توی دستگاه( به خاطر زردی که داشتی) را هیچ گاه از یاد نمیبرم وهمون لحظه باز هم خدا را شاکر شدم که هردو فرشته ای که به من بخشیدی سالم هستند.   قل1( حسنا سادات )  قل 2( سید حسام ) ...
28 خرداد 1392

نیمه شب ولحظات اخر با فرشته ها

22 مهر من با عمه اعظم وشقایق که قرار گذاشته بودیم بریم مهمونی خونه دختر عمه بابا رفتیم ساعت 5 عصر برگشتیم خونه وبابا هادی هم از سر کار برگشته بود ومن هم سریع مشغول درست کردن شام شدم وای که چقدر خسته شده بودم خیلی :ولی بابا هادی بازم تنهام نذاشت وکلی بهم کمک کرد.شام خوردیم وکم کم ساعت 11شده بود که تصمیم گرفتم یه دوش اب گرم بگیرم وبخوابم . خلاصه ساعت 12:30شب بود که دیدم وای خدای من چرا دارم خیس میشم اینقدر خسته وگیج خواب بودم که بعد از یک ربع متوجه شدم که بله کیسه ابم پاره شده وای زمانی که بابا هادی فهمید اینقدر هول شده بود که نمیدونست باید چیکار کنه پس سریع رفت ماشین باباجونی را گرفت ومن وسریع رسوند بیمارستان اتیه . خلاصه بعد از پرسش وپ...
28 خرداد 1392

اثباب کشی با فرشته ها

سلام حسام وحسنا عزیزم. مامان وبابا به خاطر اینکه شما یه اتاق جدا ومستقلی واسه خودتون داشته باشید مجبور شدیم خونمون وعوض کنیم در صورتی که مامان اصلا دوست نداشت اما به خاطر شما که واسه خودتون اتاق داشته باشید هر کاری که میتونستم وواستون میکردم اما یه مشکلی وجود داشت که زیر شکمم بسیار درد گرفته بود 28شهریور 1391 رفتم پیش دکترتون یه سری قرص داد که باید روزی 3عدد میخوردم وامپول که باید هفته ای2تا میزدم که از زایمان زود رس جلوگیری کنه اما این اسباب کشی بد جوری ز ذهنم ودرگیر خودش کرده بود وشبی نبود که از بابا هادی موقع خواب نپرسم که میشه بچه ها سر موقع به دنیا بیان ومن بتونم همه ی کارهایی که باید انجام بدم و بدم.خلاصه اینکه اول مهر صبح زود ساعت ...
28 خرداد 1392

درددلهای مادرانه

حسام وحسنا عزیزم : ببخشید مامانی همش میخواد که درد دل کنه اخه واسه شما درد دل نکنم واسه کی درد دل کنم..... حسنا جان امروز 70روز هست که از ورود شما به این دنیا گذشته است روزها 3ساعت میخوابی وبلند میشی و شیر میخوری وتمیزت میکنم ودوباره میخوابی اما اما.....شب ها من وبابا هادی از ساعت 11 تا 2یا 3 نصفه شب فقط شما را راه میبریم اما به محض گذاشتن شما وای خدای من بیدار میشی . عزیزم من صبح زود بیدار میشم وبه شما ها هم رسیدگی میکنم تا 3نصفه شب هم که باید راه ببرمت ....... بابا هادی هم که توی این چند  روزه یکی در میون رفته سرکار وای .... حسام جان امروز 70روز هست که از ورود شما هم به این دنیا میگذره شما همش 1ساعت به 1ساعت گرسنه ات میشه ن...
28 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به حسام وحسنا می باشد